گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل بیستم
III – دیدرو و مسیحیت


به سوفی ولان قول داده بود که در رؤیای د/آلامبر از دین سخن نگوید. اما گفتگوی سه جانبه متضمن فلسفه ای است که با اعتقاد به خدا سازگاری ندارد. دیدرو تا پایان عمر، ظاهراً، خداپرست ماند، خدا را تنها «محرک نخستین» می دانست و وجود هرگونه مشیت و تدبیر الاهی را درجهان انکار می کرد. او، نظراً، یک لاادری بود و هرگونه شناخت یا علاقة به جهان ماورای دسترسی حواس انسان و علم را موهوم و بیپایه می شمرد. گاهی، به ابهام، از شعوری کیهانی سخن می گفت که در طول زمان بیپایان لغزشهایی خورده، به آزمایشهایی دست زده، و عجایب بیحاصل و عوارض خجسته به بار آورده است. اما این شعور کیهانی آن خدایی که به درگاهش دعا کنند نیست. گاهی بشدت دشمن خدا می شد، و از مردی یاد می کرد که با بیزاری از بشر، و به قصد انتقامجویی از زندگی، اندیشة خدا را در میان آدمیان پراکنده است. می گفت که چون این اندیشه پراکنده شد، «مردم به جان هم افتادند، از هم بیزاری جستند، و گلوی یکدیگر را دریدند؛ و از روزی که نام نفرت انگیز خدا برسر زبانها افتاده است، مردم از دریدن گلوی یکدیگر باز نایستاده اند.» و دیدرو با جذبه ای هوشیارانه می افزاید: «اگر می توانستم تصور خدا را از اذهان بزدایم، شاید در این راه جان خود را فدا می کردم.»
باوجود این، همان نبوغ کودن نظام و عظمت حیرت آور کیهان را احساس می کرد؛ به سوفی ولان نوشت: «الحاد همانند نوعی خرافه است، و، چون آن، کودکانه؛» و اضافه کرد: «ازاینکه در بند فلسفه ای اهریمنی گرفتار آمده ام که اندیشه ام نمی تواند از تصدیق و قلبم از نکوهش آن خودداری کند، نزدیک است دیوانه شوم.» در آخرین سالهای عمر اذعان کرد که اعتقاد به نشئت زندگی از مادة بیجان و اشتقاق اندیشه از احساس متضمن دشواریهای فکری بسیار است.
اما هرگز از پیکار با مسیحیت باز نایستاد. عبارات زیر، که از یک نامة خصوصی دیدرو استخراج شده اند، نمودار تنفر عمیق وی از مسیحیت است:
دین مسیحی در اصول جز می خود، به دیدة من، بیهوده ترین، شرارتبارترین، فهم ناپذیرترین، مابعدالطبیعیترین، آشفته ترین، و تیره ترین ادیان است، در نتیجه، هیچ دینی به اندازة دین مسیحی به فرقه های گوناگون تقسیم نشده، و شقاق و بدعتگذاری در آن راه نیافته است ؛ لاجرم، جفاکارترین ادیان است. دین مسیحی از هر دینی برای آسایش مردم زیانبخشتر و، به واسطة نظام سلسله مراتبی خود، بدان جهت که به تعقیب و آزار مردم می پردازد، و نیز به جهت انضباطی که دارد، از هر دینی برای فرمانروایان خطرناکتر است. آیینها و شعایر آن بیفایده ترین، خسته کننده ترین، وحشیانه ترین، و ملال آورترین مراسمند، و اخلاق آن از اخلاق هر دینی کودکانه تر، غیراجتماعیتر، و بیگذشت تر است.
دیدرو در یکی از آثار خود، به نام گردش شکاک (1747)، به خدمات مسیحیت در راه اصلاح

شخصیت و آداب و رسوم اذعان کرده بود؛ در آخرین سالهای عمر، گفت که گرچه مسیحیت با پلیدیهای ناچیز پیکار می کرده، اما جنایتهای بزرگتری را به یار آورده است. «دیر یا زود، زمانی فرا می رسد که همان اندیشه ای که انسان را از دزدیدن یک سکه برحذر داشته بود خون 000’100 تن را به زمین خواهد ریخت. چه پاداش مناسبی!» اما «معتقدات دینی ما اثر ناچیزی در اخلاق ما دارند؛» انسان از قوانین و مقررات موجود بیش از دوزخ دوردست و خدای نادیده می هراسد. حتی کشیشان به درگاه خدا روی نمی آورند، مگر هنگامی که حاجت آنان ناچیز و بی اهمیت است.» دیدرو در 1783 پیشگویی کرد که اعتقاد به خدا و فرمانبرداری از شاهان تا چند سال دیگر در همه جا به پایان خواهد رسد؛ این پیشگویی در 1792 در فرانسه تحقق یافته می نمود؛ ولی دیدرو همچنین پیشگویی کرده بود که «اعتقاد به وجود خدا تا ابد باقی خواهد ماند.»
مانند بیشتر کسانی که از آیین کاتولیک رویگردان گشته اند، همان دیدرو که آیینهای مسیحی را خسته کننده و ملال آور می دانست، در برابر زیبایی و وقار شعایر آیین کاتولیک همچنان حساس ماند، و در «سالون 1765» خود، در برابر خرده گیران پروتستان، به دفاع از آن پرداخت:
این خرده گیران از اثر مراسم ظاهری در مردم آگاهی ندارند. آنان مراسم نیایش صلیب ما را در روز جمعة مبارک، و شور و هیجان مردم را در مراسم کورپوس کریستی، که گاهی مرا از خود بیخود می کند، ندیده اند. صف بلند کشیشان، که جامة رسمی بر تن کرده اند ... گلهایی که قبل از برگزاری آیین مقدس پاشیده می شوند، جمعیتی که با سکوت و وقار در پس وپیش آنان در حرکت است، و آنهمه مردمی که فروتنانه سر فرود می آورند دلکشترین و شورانگیزترین منظره هایی هستند که تاکنون دیده ام. مانند آن آهنگ شورانگیزی را که کشیشان می خوانند و مردان، زنان، دختران، و کودکان بیشمار با شور و حرارت بدان پاسخ می دهند. هرگز نشنیده ام. با شنیدن آن، قلبم می لرزد و اشک در چشمانم حلقه می زند.
اما پس از آنکه قطره های اشک را از چشمان خود می زدود، پیکار با مسیحیت را از سر می گرفت. دریکی دیگر از آثار خویش، به نام گفتگوی فیلسوف با مارشال دو- (1776)، از شکاکی خیالی، به نام کرودلی (در ایتالیایی، به معنی ستمگر)، سخن می گوید که با زن سرشناسی سرگرم گفتگوست. زن عقیده دارد «کسی که تثلیث مبارک را انکار می کند هرزه ای است که سرانجام بر چوبةدار جان خواهد سپرد.» او از اینکه می بیندآقای کرودلی، با وجودی که ملحد است، دزد و هرزه نیست در شگفت است و می گوید: «اگر ترس و امیدی به دنیای پس از مرگ نمی داشتم، خویشتن را از لذات کوچک بسیار برخوردار می ساختم.» کرودلی می پرسد: «آن لذات کوچک چه هستند؟» زن پاسخ می دهد: «آنها را تنها به کشیش اقرارنیوشی می گویم که در نزدش به گناهانم اعتراف می کنم؛ ... اما بیدین، جز آنکه دیوانه باشد، چه

انگیزه ای برای نیکویی و پاکدامنی دارد؟» زن اندکی از برابر استدلالهای او عقب می نشیند و، سپس، دفاع را از جای دیگری آغاز می کند: «ما به چیزی نیازمندیم که ما را از قانونشکنی باز دارد.» از این گذشته، «اگر دین را نابود کنید، به جای آن چه خواهید نهاد؟» کرودلی پاسخ می دهد: «فرض کنید که چیزی ندارم به جای آن نهم؛ حتی در این صورت، یکی از تعصبات هولناک بشر از جهان رخت برخواهد بست.» مسلمانان را به یاد می آورد که برای کشتن مسیحیان غوغایی به پا کرده اند، و مسیحیان را در نظر مجسم می سازد که خون مسلمانان و یهودیان را برزمین می ریزند.
مارشال، فرض کنید که هرآنچه شما نادرست می پندارید راست باشد و شما به لعنت ابدی گرفتار آیید. چه وحشتناک است که انسان تا ابد در آتش دوزخ بسوزد و بریان شود!
کرودلی: لافونتن می گفت که ما باید چون ماهیان دریا آسوده باشیم.
مارشال: راست است. اما لافونتن شما در آخر عمر بسیار جدی شد. همان را از شما انتظار دارم.
کرودلی: وقتی سبک مغز شدم، نمی توانم به چیزی پاسخ دهم.
سرسخت ترین «فیلسوف» مخالف دستگاه دینی بیش از همه از صومعه ها و راهبه خانه ها، که به عقیدة «فیلسوفان» نسل و نیروی انسان را برباد می دادند، نفرت داشت. از این روی، دیدرو پدران و مادرانی را که دختران خود را به زور به کنج صومعه می فرستادند در خشماگینترین اثر خویش به باد دشنام گرفته است. و از لحاظ فنی کاملترین اثرش باز آفرینی تخیلی ایمان چنین راهبه ای است. زن متدین (راهبه) در 1760 نوشته شد و حاصل فریب شوخی آمیزی بود که گریم و دیدرو می خواستند به یاری آن مارکی دو کروامار را از کان به پاریس، و به نزد خود، بازگردانند. در همین زمان، مراجعة راهبه ای به پارلمان پاریس، که خواسته بود وی را از اجرای پیمانی که (به گفتة وی) پدر و مادرش بدو تحمیل کرده بودند معاف سازد، دیدرو را برانگیخت. مارکی مهربان به جای او به پارلمان نامه نوشت، اما نتیجه ای نگرفت. از این راهبه آگاهی دیگری نداریم. اما دیدرو سرگذشت وی را به چنان تخیل واقعگرایانه ای بازسازی کرد که تا قرنها از یاد نخواهد رفت. دختر از صومعه می گریزد؛ نامه هایی که گویا خود نوشته است را برای کروامار می فرستد؛ سرگذشت خود را در صومعه برای او شرح می دهد؛ و برای آنکه زندگی را از نو آغاز کند، از او یاری می جوید. مارکی به نامة او پاسخ می دهد. دیدرو نیز به جای راهبه به نامة مارکی پاسخ می دهد. این مکاتبه چهارماه، و در صدوپنجاه صفحه، ادامه می یابد.
سوزان، در داستان دیدرو، به دست رئیسة تندخوی صومعه زندانی می شود، زجر و آزار می بیند، و برهنگی و گرسنگی می کشد. به کشیشی شکایت می برد، و کشیش رئیسة صومعه را برآن می دارد تا دختر را به صومعه ای دیگر بفرستد. رئیسة صومعة تازه، که همجنس باز است،

به دختر مهربانی می کند و او را به همکاری خویش برمی گزیند. دیدرو شاید در نمایش سنگدلی رئیسه های صومعه ها و رنج و اندوه راهبه ها اغراق کرده باشد، اما از همة کشیشان چهره هایی دلپذیر و نیکخواه ترسیم کرده است. این داستان مارکی را تکان داد و به پاریس آورد؛ از فریبکاری دیدرو آگاه شد، اما او را بخشید. این اثر بررسی جالبی در زمینة روانشناسی است و، محتملا، از کلاریسای ریچاردسن تأثیر گرفته است. هیچ شکاکی قبل از دیدرو احساسات راهبه ای ناراضی را با این تردستی از هم نشکافته، و به این روشنی شرح نداده است. گریم گفته است که دوستی که، هنگام تصنیف داستان، به نزد دیدرو رفته بود او را «غرق در اندوه و اشک یافت.» خود دیدرو هم اعتراف کرده است که هنگام تصنیف داستان اشک می ریخته است، زیرا اشک به همان آسانیی که بردیدگان روسو گرد می آمد از دیدگان وی فرو می ریخت. دیدرو از نگارش این داستان، که به صورت مجموعه ای از نامه ها نوشته شده است، از راستنمایی مطالب، شور و احساس، و سبک نگارش آن برخود می بالید؛ اما در این کار چندان استادی به کار برد که می توان فخر و مباهات را براو بخشود. وی در داستان بدقت تجدید نظر، و وصیت کرد که آن را، پس از مرگ وی، به چاپ رسانند. زن متدین در 1796، مقارن انقلاب فرانسه، به چاپ رسید و در 1865، به فرمان «دادگاه سن» در ملاءعام آتش زده شد.
دیدرو ژاک جبری و اربابش را، که چون داستان یادشده در 1796 به چاپ رسید و در 1865 همراه آن آتش زده شد، برجسته ترین اثر خود خوانده است. شاید چنین باشد، اما فراموش نباید کرد که پوچترین و عبثترین اثر او نیز هست. دیدرو که شیفتة تریسترام شاندی، اثر سترن، بود در این داستان به اقتباس از شیوة وی پرداخت: در موارد بسیار روایت داستان را رها می سازد، بوالهوسانه آن را قطع می کند، و با خواننده اش از شخصیتهای کتاب و طرح کلی داستان سخن می گوید. وی کتاب را با عبارات و حوادثی آغاز می کند و به پایان می برد که مستقیماً از سترن گرفته است؛ و مانند سترن، گاه گاه، با شرح ماجراهای ناپاک می کوشد خواننده را تکان دهد. دوشخصیت اصلی داستان، همانند دون کیشوت و سانچوپانثای سروانتس، مستخدم و اربابی هستند که در یک بحث فلسفی دایمی برابر هم قرار گرفته اند. ارباب جبر و تقدیر را رد می کند، ولی ژاک بدان اعتقاد دارد و می گوید: «هرآنچه روی می دهد قبلا مقدر شده است.» و «همانگونه که یک گوی ناچار است از دامن شیبدار کوهی بلغزد و فرود آید، انسان نیز بی اختیار به سربلندی یا ننگ و سرافکندگی می شتابد.» ارباب قبلی ژاک، که آثار اسپینوزا را از برمی دانست، این اندیشه ها را از او گرفته، و در مغز ژاک فروبرده است - چه ارباب بیمانندی.
در نیمه های کتاب، دیدرو متوقف می شود تا با ذوق و استادی بسیار داستان مارکیز دو لاپومره، معشوقة مارکی دز/آرسی، را شرح دهد. مارکیز، که احساس می کند دلدارش از او خسته شده و دل کنده است، تصمیم می گیرد غیرمستقیم پرده از خللی که در رابطة نامشروع

آنان پیدا شده است بردارد. از اعتراف مارکی، به اینکه می خواهد از آغوش او به نزد دوستی پناه برد، سخت آزرده می شود و تصمیم می گیرد انتقام بیمانندی از او بگیرد. روسپی زیبایی را می یابد، با تأمین زندگی او وی را از فحشا بیرون می کشد، دستور زبان و آداب معاشرت و پاکدامنی بدو می آموزد، او را به نام زنی اصیل به مارکی معرفی می کند، و بدو می آموزد که چگونه برای مارکی دلبری کند، خواهشهای وی را رد کند، و با عشوه گری او را با خود به زناشویی وادارد. چندماه پس از زناشویی آنان، مادام دو لاپومره از گذشتة همسر جدید مارکی پرده برمی دارد. اما تحولی غیرعادی انتقام او را عقیم می گذارد. روسپی توبه کار، که به مارکی دل باخته بود، با شرمندگی و چشمان اشکبار وی را از توطئه آگاه می سازد و از او می خواهد که وی را از خانة خود براند. اما در مدتی که در خانة همسرش بود چندان به او وفادار و مهربان بود که مارکی دریافت درکنار او خوشبخت تر از زمانی است که در آغوش معشوقه اش می زیست. ازاین روی، از گناهش می گذرد، از رفتن بازش می دارد، و با خرسندی شکوهمندی در کنار او زندگی می کند؛ و مادام دو لاپومره، که توطئة او بر باد رفته و بی اثر گشته است، درآتش غم و حسرت می سوزد.
این میانپرده، که از هر حیث برجسته ترین بخش ژاک جبری و اربابش به حساب می آید، از بافت دقیق و ظریفی برخوردار است، مایه های هوشمندانه ای از واقع گرایی روانشناختی دارد، و دارای احساس انباشته و متراکمی است که بآرامی بیان می شود؛ اما همة اینها در کلیت داستان گم می شوند. شیلر آن را گوهر هنر نویسندگی خواند و در 1785 به آلمانی ترجمه کرد.